سراب محبت | ||
|
داستان *دلسوزی شیطان* مردی صبح از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند.لباس پوشید و راهی مسجد شد.در راهی که میرفت به زمین خورد و لباس هایش کثیف شد.بلند شد وخودش را تکاند وبه خانه برگشت.مرد لباس هایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد.در راه دوباره در همان نقطه زمین خورد.او دوباره بلند شد خودش را تکاند وبه خانه برگشت. یک بار دیگر لباس هایش را عوض کرد و راهی مسجد شد و در راه به مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.مرد پاسخ داد :من دیدم شما در راه دو بار به زمین افتادید از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.مرد اول از او تشکر کرد و هر دو به طرف مسجد رفتند.همین که به در مسجد رسیدند مرد اول از مرد چراغ به دست در خواست کرد تا با او به مسجد برود و نماز بخواند.مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد .مرد اول در خواستش را دوباره تکرار کرد و مجددا همان جواب را شنید . پس سوال کرد که چرا او نمیخواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند .مرد دوم پاسخ داد:
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |